مادرم، کجایی؟ من آمدم؛ بی اسم و رسم آمدم
مادر جان یادت هست آن روزها که دنبال اتوبوس اعزام میدویدی و دستانت را با تمام قوا به سمت بالا میکشیدی تا گرمای دستانم را احساس کنی؟ هر بار نمیدانستم که دوباره گرمی آغوشت را تجربه خواهم کرد یا نه؟ اما آخرین روز دیدارمان را خوب به خاطر دارم؛ بوسهای بر دستان خستهات زدم و تو هم پیشانیام را بوسیدی؛ آن روز دلم گواه شهادتم را میداد؛ حس متفاوتی داشتم؛ دلم میخواست اندازهی تمام سالهایی که برایم زحمت کشیدی و تمام بیخوابیهایی که کشیده بودی و همهی نگرانیهایی که برای عاقبت به خیریام داشتی، ازت تشکر کنم؛ اما حیف که زبانم قاصر و سکوتم پر از حرفهایی بود که توان گفتنش را نداشتم. آن روز رفتم و شهادت، مهر تاییدی بر همهی دعاهای شبانه ات زد؛ آن روز عاقبت به خیر شدم؛
مادر جان، فرشته ها هر روز خبر از بی قراریهایت میآوردند؛ گریههای شبانه و اشکهای گرمت بدرقه راهم شد؛ خوشحال از شهادتم بودی و غمگین از بینشانیام؛ امروز آمدم؛ بی اسم و رسم آمدم؛ نمیدانم در میان جمعیت هستی یا نه؟ نمیدانم دست پدر و برادرم زیر تابوتم را گرفته است یا نه؟ آمدم تا با گلوی خاک شدهی خود، فریاد سکوت برآورم و بگویم دیگر اباعبدالله را قسم نده. من اینجا هستم؛ در وطنم؛ در میان مردمم؛ مادر، غربت تمام شد؛ اشک شادی برایم بریز؛ اشک شادی برایمان بریز؛ ما شهدای گمنامیم و همگی فرزندان شماییم؛ ای مادرم! پدرم! برادر و خواهرم! به همهی شما افتخار میکنیم و قدردان دستان گرمتان که زیر تابوتمان را گرفتند هستیم....
/۹۳

